کیان-نه بابا،حالا چرا پاچه میگیری؟؟ -اخه ترسیدم یکی از دوستام باشه شک کنه.
کیان با خنده-چیه می ترسی من دوستاتو اغفال کنم و باحاشون حال کنم بعد سر تو بی کلاه بمونه عزیزم؟؟ من که خیلی از حرف کیان بهم برخورده بود غریدم: -عزیزم و درد عزیزم و مرض،خفه شو و برو از این خونه،دیگه نمیخوام ریختتو ببینم...هری!!! کیان که شوکه شده بود گفت: کیان-چته ها دور برداشتی دختره ی هرزه ی کثیف هرشب با یکی میگذرونی و من هیچی نمیگم بازم دوقورت و نیمت هم باقیه...زیادی پرو شدی ادبت میکنم تا دیگه زبون درازی نکنی... هرزه ی اشغال... و با یه حرکت کمربندشو کشید،از دوستای دیگه ام که از این کارا میکردن پرسیده بودم درباره ی کیان همه میگفتن تمایلات سادیسمی داره ولی چون خیلی خرجم می کرد و تو گوشم دوستت دارم میخوند قبول کردم صیغه ام کنه ... حالا فهمیده بودم چه اشتباهی کردم ولی دیگه دیر شده بود...کیان وحشیانه من را کتک میزد و من جیغ میکشیدم و اون هی میگفت-اها حالا حال میکنی هرزه... و به کتک زدنش ادامه میداد دقیقا فکر کنم بعد از ۳۰ ساعت که عین جنازه شدم ولم کرد و رفت...